در گوشه ی یک دریای عمیق، ماهی کوچولوی قرمزی بود که به همراه پدر و مادرش داخل یک صدف سفید زندگی می کرد. اون هیچوقت از داخل صدف بیرون نمی آمد چون خیلی از کوسه ها می ترسید.

یه روز پدرو مادش گفتند:دیگه این اطراف غذای کافی وجود نداره ما مجبوریم به یه جای دیگه بریم و اونجا زندگی کنیم.

ماهی کوچولو هم به ناچار همراه پدر و مادرش به راه افتاد . آنها رفتند و رفتند تا یه جای مناسب برای زندگی پیدا کنند که اونجا غذای کافی وجود داشته باشه.

در همین لحظه دسته ای از ماهی ها را دیدند که هراسان در حال فرارند. ناگهان دو تا کوسه بزرگ رو دیدند که به طرف اونها میومدند. اونها با دیدن دو تا کوسه خیلی ترسیدند و سریع پشت مرجان ها قایم شدند. کوسه ها به ماهی های بزرگ که نمی توانستند قایم شوند حمله کردند و خیلی زود بیشتر اونها رو شکار کردند و پس از اینکه به قدر کافی ماهی خوردند اونجا رو ترک کرده و دور شدند.

ماهی کوچولو که پشت مرجان ها قایم شده بود فهمید که اون چون خیلی کوچیکه راحت می تونه پشت مرجان ها و صخره ها قایم بشه و کوسه ها هم با ماهی های کوچک کاری ندارند و فقط ماهی های بزرگ رو شکار می کنند.

از اون روز به بعد ماهی کوچولو دیگه بیشتر به بیرون از خانه می رفت چون می دونست که اگه سرو کله کوسه ها پیدا بشه ، اون خیلی راحت می تونه خودشو پنهون کرده و از شر کوسه ها در امان باشه.