در روزگاران خیلی دور در جنگلی بزرگ و پر درخت خرسی به همراه مادرش در غاری زندگی می کرد. اسم این خرس پشمالو بود. پشمالو باهوش، شیطون وسرشار از هیجان بود و مدام در جنگل برای پیدا کردن جواب سوالهایش به این طرف و آن طرف می رفت.

پشمالو از کمک کردن به دیگران هیچ ترسی نداشت به همین خاطر حیوانات جنگل به او لقب خرس شجاع را داده بودند.هر وقت برای حیوانات مشکلی پیش می آمد به سراغ پشمالو می آمدند و از او کمک می خواستند، پشمالو هم هر کمکی که از دستش بر می آمد برای آنها انجام می داد.

در همان روزهایی که پشمالو به فکر دوستانش بود، خرسی دیگر هم در جنگل زندگی می کرد که همیشه با آنها دشمنی داشت واز آزار و اذیتشان لذت می برد. اسم این خرس قهوه ای بود.هر روز که می گذشت آزار و اذیت های این خرس بدجنس بیشتر می شد به طوری که تمام حیوانهای جنگل به تنگ آمده بودند.آنها از ترس تمام غذاهای خود را پنهان می کردند تا به دست قهوه ای نیفتد.

ولی این کارها ثمری نداشت چون قهوه ای با تهدید و زور تمام مواد غذایی آنها را مال خود میکرد و هر حیوانی که با او مخالفت می کرد, میمرد و یا به شدّت زخمی می شد. روزی حیوانهای جنگل که دیگر از کارهای این خرس زور گو و بی رحم خسته شده بودند به سراغ پشمالو رفتند و ازش در خواست کمک کردند.

در غاری که پشمالو و مادرش زندگی می کردند هیاهویی به پا بود هر کَس چیزی می گفت و یا شکایتی می کرد. ناگهان پشمالو با صدایی بلند همه را به آرامش دعوت کرد. پشمالو گفت: دوستان عزیزم من همه چیز را می دانم ولی با این سرو صداها نمی توان کاری کرد ما باید تمام نیروی خودمان را جمع کنیم تا بتوانیم چاره ای خوب بیاندیشیم و برای همیشه از شرّ قهوه ای خلاص شویم. حیوانات یک صدا هورایی کشیدند و تمام صحبت های پشمالو را تآیید کردند.

در میان حیوانات روباه پیری زندگی می کرد.روباه پیرترین و باهوش ترین حیوان جنگل بود و همیشه به پشمالو برای حلّ مشکلاتش کمک می کرد. روباه چند سال پیش خانواده ی خود را به خاطر جنگیدن با قهوه ای از دست داده بود به همین خاطر کینه ای شدید نسبت به این حیوان زور گو داشت و می خواست هر طور که شده از او انتقام بگیرد. به همین دلیل فرصت را غنیمت شمرد و به پشمالو گفت:

من برای از بین بردن قهوه ای تمام تلاشم را می کنم. از آن روز به بعد کار پشمالو و روباه فکر کردن و نقشه کشیدن بود.آنها به تمام راههایی که می شد با آن قهوه ای را کشت فکر می کردند و می خواستند در نهایت به راهی برسند که کمترین خطر را داشته باشد.

تا اینکه سر انجام بر روی یک نقشه با هم به توافق رسیدند. آنها تصمیم گرفتند که خیلی زود نقشه ی خود را عملی کنند.

آن دو میخواستند تا قهوه ای بد جنس را در دره ای که در آن رود خروشانی جریان داشت غرق کنند ولی برای انجام این کار می بایست اول قهوه ای را به نزدیکیه آنجا میکشاندند به همین خاطر در جنگل شایعه کردند که گروهی از حیوانات برای خلاصی ازدست قهوه ای می خواهند فرار کنند و همراهشان مقدار زیادی غذا دارند و به سمت دره ی خروشان می روند.

همین خبر کافی بود تا قهوه ای زور گو و طماع برای به دست آوردن آن همه غذا با پای خود به سمت دره ی خروشان برود. فقط احتیاج بود تا قهوه ای به آنجا برسد، بقیه کار را پشمالو و روباه انجام داده بودند.آنها از قبل کناره های دره را با خزه های لیز و خیس پوشانده بودند.

تعدادی دیگر از حیوانات نیز در آنجا تجمع کرده بودند تا وقتی قهوه ای به آنجا می رسد صدای همهمه ی آنها را نشنود و پی به نقشه نبرد. همه چیز برای خلاص شدن از دست آن خرس بی رحم آماده بود.روباه و پشمالو خیلی هیجان زده بودند.

سنجابِ زبرو زرنگ از بالای درختان برای پشمالو خبر می آور دو هر لحظه به آنها می گفت که در جنگل چه اتفاقی در حال رخ دادن است. تا اینکه خبرِ مهمی داد و گفت: قهوه ای غرّش کنان در حال نزدیک شدن به دره ی خروشان است.

تمام حیواناتی که برای کمک آمده بودند از ترس به خود می لرزیدند. تنها حیواناتی که آرامش داشتند پشمالو و روباه بودند که خیلی سریع خود را در غاری نزدیک درّه پنهان کردند تا قهوه ای آنها را نبیند. قهوه ای وقتی به نزدیکی دره رسید کمی مکث کرد ولی وقتی صدای حیوانات را شنید به راه خود ادامه داد و به سمت حیوانات رفت و برای اینکه بیشتر آنها را از خود بترساند دهانش را باز می کرد و با غرش دندانهایش را نشان می داد. حیوانات با نزدیک شدن قهوه ای پراکنده می شدند.

این کاری بود که پشمالو از آنها خواسته بود تا آسیب نبینند. حالا دیگر قهوه ای به کناره های دره رسیده بود و فقط کافی بود تا کمی دیگر جلو برودتا پایش به روی خزه های کنار درّه بلغزد و به داخل درّه ی خروشان پرتاب شود. قهوه ای آنقدر گرسنه وخشمگین بود که اصلا متوجه نشد زیر پاهایش سُرو لیز است و هر لحظه ممکن است که سقوط کند امّا هر چه برای یافتن غذاها جلوتر فت کم کم متوجه شد که چه بلایی به سرش آمده است و این فکر او را بیشتر عصبانی می کرد، تا اینکه لحظه ای که همه منتظرش بودند فرا رسید و قهوه ای با همه ی بدی هایش به دره ی خروشان سقوط کرد و همه حیوانات از دست او راحت شدند.

پشمالو و روباه و همه ی حیوانات آرام آرام کنار هم دیگر جمع شدند و به سرنوشت شومِ قهوه ای فکر می کردند. ولی دیگر خوشحال بودند و از پشمالو و روباه تشکر کردند.