در کنار یک جوی آب محل زندگی چند حشره و دو قورباغه بود. سوسک سیاه، کرم شبتاب، کفشدوزک ،ملخ سبز و جیرجیرک، حشراتی بودند که آنجا زندگی می کردند. آنها همه همسایه های هم بودند و زندگی خوبی در کنار هم داشتند. شبها که می شد کنار هم می نشستند و برای هم خاطرات شیرین زندگیشان را تعریف می کردند. کرم شبتاب شب را برای آنها روشن می کرد. قورباغه ها آواز می خواندند. کفشدوزک همین طور که به حرف های دیگران گوش می داد کفش های زیبایی هم درست می کرد. سوسک سیاه هم بافتنی می بافت…

 

dc6z9Bzc9

بعد از گذشت یکی دو ساعت همه خسته می شدند و می رفتند و می خوابیدند. اما جیرجیرک تا صبح جیرجیر می کرد. صدای جیرجیرک برای همه عادی بود. اما یک روز صبح ملخ سبز عصبانی آمد و یقه ی جیرجیرک را گرفت و گفت من دیشب تا صبح نخوابیدم حتما به خاطر سروصدای تو خوابم نبرده است. از این به بعد نباید شبها جیرجیر کنی.

همسایه ها دور ملخ و جیرجیرک جمع شدند و به دعوای آنها گوش دادند. ملخ گفت آیا شما از سرو صدای جیرجیرک خسته نشدید؟ قورباغه گفت ملخ راست می گوید جیرجیرک نباید تا صبح جیرجیر کند باید مثل من فقط اول شب آواز بخواند. صدای بقیه حشرات هم یکی یکی درآمد. جیرجیرک از این حرفها ناراحت شد و به همسایه ها قول داد که دیگر جیرجیر نکند.

شب، خیلی زود فرا رسید و دوباره آسمان تاریک شد. همسایه ها باز دور هم جمع شدند و تا آخر شب حرف زدند. آخر شب هرکسی به محل استراحتش رفت و خوابید. جیرجیرک ساکت بود و دیگر هیچ صدایی شنیده نمی شد. شب، تاریک و ساکت ساکت بود. سوسک سیاه کم کم احساس ترس کرد. احساس می کرد صداهای عجیب و غریبی می شنود. کفشدوزک هم خوابش نمی برد. قورباغه دوست داشت آواز بخواند تا خوابش ببرد…

کم کم همه دور هم جمع شدند و هر کسی می گفت امشب شب ترسناکی است. امشب آرامش ندارد. یک جوری غم انگیز است.

کرم شبتاب گفت اصلا چرا امروز این حرفها را به جیرجیرک زدید؟ اگر جیرجیرک آواز بخواند همه ی ما راحت می خوابیم. جیرجیر کردن او اصلا آزار دهنده نبود بلکه آرامش بخش بود. شما بی جهت او را ناراحت کردید.

کفشدوزک گفت حق با کرم شبتاب است من در یک کتاب خواندم که نوشته بود سکوت زیاد، دشمن آرامش است. ملخ که دوست نداشت از جیرجیرک عذرخواهی کند به دیگران گفت شما بخوابید من برایتان نی می زنم. همه قبول کردند. ملخ شروع کرد به نی زدن اما فقط پنج دقیقه توانست نی بزند و زود خسته شد. بعد قورباغه شروع کرد به قور قور کردن ولی او هم زود خسته شد.

خلاصه آن شب به سختی گذشت و همه تا سحر بیدار بودند. سحر از خستگی خوابشان برد و تا نزدیک ظهر خوابیدند. وقتی از خواب بیدار شدند پیش جیرجیرک رفتند و ماجرا را برای او تعریف کردند و از او معذرت خواستند.

منبع : تبیان