يكي بود يكي نبود غير از خدا هيچكس نبود،

سالها پيش در دهكده اي دور، پيرمرد و پيرزني با خوبي و خوشي در كنار هم زندگي مي كردند. آنها يك غاز عجيب داشتند، غاز تخم طلايي ! غازي كه مانند غازهاي ديگر نبود؛ چون تخم هاي اين غاز از طلا بود.

 

غاز تخم طلايي

هر روز صبح غاز زيبا يك تخم طلايي براي پيرمرد و پيرزن مي گذارد و پيرمرد تخم طلا را مي فروخت با پول تخم طلايي پيرمرد و پيرزن زندگي خوبي درست كرده بودند، ولي با اين حال پيرزن مرتب غُر مي زد و پول بيشتري مي خواست.

يك روز پيرزن به پيرمرد گفت: – حالا كه اين غاز مي تواند تخمهاي طلايي بگذارد پس حتماً در وجودش معدن طلايي وجود دارد كه روزي يك تخم از آن نصيب ما مي شود. چقدر صبر كنيم و يكي يكي تخم هاي طلايي را به بازار ببريم بفروشيم. من ديگر طاقت ندارم صبر كنم. بهتر است غاز را سر ببريم و معدن طلا را يكجا به دست بياوريم.

 

پيرزن حريص نمي دانست كه اگر سرغاز را ببرد جز مشتي پر و كمي هم گوشت چيزي نصيبش نمي شود. پيرزن چند روزي اين حرف ها را تكرار كرد تا آنكه پيرمرد هم وسوسه شد و با اين كار موافقت كرد و چاقوي تيزي برداشت و سرغاز بيچاره را بريد.

پيرمرد انتظار داشت وقتي كارد به گردن حيوان مي كشد به جاي خون ،طلا از آن بيرون بيايد، اما كمي خون توي لانۀ غاز ريخت و بعدش هم غاز بيچاره مرد، پيرمرد طمعكار شكم غاز را هم پاره كرد اما آنجا هم از طلا خبري نبود چون غاز تخم طلايي هم مانند غازهاي ديگر بود و بدين ترتيب پيرمرد و پيرزن به طمع پول بيشتر غاز قشنگ تخم طلايي را به دست خودشان كشتند و چون ديگر غازي وجود نداشت كه براي آنها تخم طلايي بكند، وضع زندگي شان روز به روز بدتر شد.

 

پيرمرد براي تأمين خرج خانه اش ناچار شد صبح تا شب تلاش كند. شب كه مي شد پيرمرد خسته به خانه مي آمد و درآمد مختصرش را به پيرزن مي داد. پيرزن هم كه پشيمان شده بود، افسوس مي خورد و به خودش مي گفت: «چرا نفهميدم كه اگر تمام بدن غاز هم طلا بود بيش از چند دانه تخم طلايي نمي ارزيد؟ 

بچه ها مي دانيد كه پشيماني در خيلي جاها سودي ندارد و بايد به فكر باشيم كه اشتباه نكنيم و آن وقت گرفتار پشيماني نشويم.

 

منبع : سایت کودکانه