طاووس زیبا در جنگل سبز زندگی می کرد. او بال و پر و دم بسیار زیبایی داشت. روی پرهایش نقطه های بزرگی مثل چشمهای درشت به نظر می رسید. رنگ سبز و آبی پرها، چشم همه ی حیوانات را خیره می کرد.

برای همین وقتی طاووس می دید که حیوانات جنگل با تعجب و تحسین نگاهش می کنند، دمش را باز می کرد و با آن چتر زیبایی درست می کرد و با ناز و غرور جلوی چشم آنها راه می رفت و فخر می فروخت…

حیوانات جنگل هم که دم زیبای او را دوست داشتند، به او نمی گفتند که پاهای زشتی دارد و صدایش هم اصلاً خوب نیست. طاووس چون خودش را از همه بهتر می دانست، با هیچ کس دوست نمی شد و همیشه تک و تنها بود.

در کنار جنگل سبز ، رودخانه ای بود که تمام حیوانات برای نوشیدن آب به آنجا می رفتند. یک روز طاووس به سوی رودخانه رفت تا هم آب بنوشد و هم دم زیبایش را به حیوانات نشان بدهد. او سرش را بالا گرفته بود و به هیچکس نگاه نمی کرد.

دوتا خرگوش که یکی از آنها رنگش سیاه بود و مشکی نام داشت و دیگری سفید بود و به او برفی می گفتند، داشتند با هم بازی می کردند که طاووس را دیدند و به او گفتند:
سلام به طاووس قشنگ
پرنده ی خوش آب و رنگ
چتر دُمت چه نازه!
وقتی که بازِ بازه
گاهی نگاه کن به زمین
دوستای خوبت را ببین

اما طاووس به آنها که سعی می کردند توجهش را جلب کنند ، اصلاً اعتنا نکرد و همان طور که سرش را بالا گرفته بود، با غرور به راهش ادامه داد. او بوته ی بزرگ خارداری را که سر راهش بود ندید و دم بلندش به آن گیر کرد. طاووس خواست دمش را آزاد کند، اما کار آسانی نبود و تعدادی از پرهایش کنده شدند.

طاووس به قدری از این پیشامد ناراحت شد که فریاد کشید و با صدای بلند گریه کرد. برفی و مشکی که کمی از او دور شده بودند، صدایش را شنیدند و پشت سرشان را نگاه کردند و او را دیدند. فوراً برگشتند و کمکش کردند تا از بوته دور شود. برفی پرهای کنده شده ی طاووس را جمع کرد و به عنکبوت درشتی که داشت از آنجا رد می شد گفت:« خاله عنکبوت ، دم قشنگ طاووس کنده شده، بیا به او کمک کن .»

عنکبوت ایستاد و پرسید:« چه کار باید بکنم؟» مشکی گفت:« من و برفی پرها را سرجایشان قرار می دهیم و تو با آب دهانت تار درست کن و آنها را بچسبان.» خاله عنکبوت گفت: «باشه، اینکار را می کنم.» بعد از آن برفی و مشکی پرها را یکی یکی و با دقت سرجایشان گذاشتند و عنکبوت آنها را با آب دهانش چسباند. دم طاووس به شکل اولش درآمد. طاووس خیلی خوشحال شد و از خاله عنکبوت و برفی و مشکی تشکر کرد و با آنها دوست شد.

آن روز برای طاووس روزی فراموش نشدنی بود؛ چون برای اولین بار دوستانی پیدا کرد و فهمید که نباید به خاطر زیبایی ظاهری مغرور باشد. حالا برای او مهم بود که دوستانی داشته باشد و به آنها محبت کند؛ دوستانی که در هنگام سختی ها به یاریش بشتابند و هنگام خوشی ها در کنارش باشند.

فردای آن روز طاووس از مشکی و برفی و خاله عنکبوت و دوستان آنها دعوت کرد که به خانه اش بیایند و مهمانش باشند. آنها آمدند و چند ساعتی را در کنار هم با شادمانی سپری کردند. پس از آن نیز حیوانات جنگل ندیدند که طاووس سرش را با غرور بالا بگیرد و به آنها فخر بفروشد.