جینو اسم یک خرگوش کوچک و خجالتی بود. او خجالتی بود چون چشمهایش خوب نمی دید و مجبور بود همیشه عینک بزند. فکر می کرد با عینک ، زشت می شود. همچنین فکر می کرد ضعیفی چشمانش یک عیب است که باید آن را از دیگران مخفی کند. به خاطر همین همیشه از داشتن عینک ناراحت بود. یک روز تصمیم گرفت دیگر عینک نزند و آن را کنار بگذارد.

 

images

سر و وضعش را مرتب کرد و کیف مدرسه اش را برداشت و بدون عینک از خانه بیرون رفت. بدون عینک هم می توانست همه جا را ببیند اما تار و مبهم. او نمی توانست همه چیز را خیلی خوب و واضح ببیند. اما برایش اهمیت نداشت.

دکمه ی لباس جینو شل شده بود ولی چون صبح عینک نزده بود متوجه نشده بود. در طول راه دکمه اش افتاد اما جینو هر چه گشت نتوانست آن را پیدا کند. به مدرسه که رسید مثل همیشه به دوستانش سلام کرد ولی نمی توانست بفهمد آیا آنها لبخند می زنند یا نه!

کلاس شروع شد. همه شروع به نوشتن کردند اما او نمی توانست کلمات روی تخته را بخواند به خاطر همین، چند بار از همکلاسی هایش کمک خواست. تازه اینطوری چیزی هم یاد نگرفت. نزدیک غروب هم که شد سرش حسابی درد گرفته بود. زیرا کسی که چشمانش ضعیف است اگر عینک نزند دچار سردرد می شود. آن روز برای جینو اصلا روز خوبی نبود.

جینو وقتی به خانه رسید فورا سراغ عینکش رفت و آن را به چشمانش زد. مثل اینکه دنیا یک دفعه روشن شد. همه چیز به خوبی دیده می شد. حالا جینو با دیدن عینکش کیف کرد و نظرش درباره ی آن عوض شد. جینو دیگه می توانست عینک بزند چون فهمیده بود عینک وسیله خوب و با ارزشی است و باید به خوبی از آ ن نگهداری کند.جینو نگاهی به آینه انداخت و با خودش گفت دوستانم راست می گویند که عینک به من می آید.

منبع : سایت تبیان