هدی کوچولو مدتی بود که رفته بود مهد کودک، اما هنوز نتونسته بود برای خودش دوستی پیدا کنه وهمیشه تنها با اسباب بازی هایش بازی می کرد. چند وقت که گذشت هدی کوچولو دیگه حوصله اش سر رفته بود و هر روز برای رفتن به مهد کودک بهونه می گرفت. به مامانش می گفت من دیگه مهد کودک نمی رم چون حوصله ام سر میره.

 

fr7_kids1

آخه هدی کوچولو یه عادت بدی داشت،اون هیچ وقت اجازه نمی داد کسی به وسایلش دست بزنه واسباب بازی هاش رو به کسی نمی داد. اما خودش بی اجازه به وسایل بقیه بچه ها دست می زد.همین باعث شده بود که کم کم همه بچه ها از کنار هدی کوچولو دور بشن و اون تنهای تنها شده بود و تنهایی حوصله اش سر می رفت.

یه روز که به مهد کودک رفته بود دید که همه بچه ها دارن با هم بازی میکن و بهشون خیلی خوش میگذره. خیلی دلش میخواست تا کنار اون ها باشه. رفت پیش مربی کلاسشون و گفت:من هم دوست دارم با بچه ها بازی کنم اما کسی با من بازی نمیکنه. مربی گفت: میدونی چرا عزیزم؟ چون تو بی اجازه به وسایل دوستانت دست می زنی و به کسی اجازه نمیدی تا به اسباب بازیهات دست بزنه . بخاطر همین دوستانت یه کمی از دستت ناراحت هستن. اما اگه تو هم مثل بقیه بچه ها رفتار کنی وموقع بازی کردن مثل بقیه در کنار دوستانت با همه مهربون باشی دیگه تنها نیستی ومی تونی کنار بقیه بچه ها بازی کنی وبهت خوش بگذره.

حالا هم برو پیش دوستانت وبگو از این به بعد میخواهی باهاشون دوست باشی ودرکنارشون بازی کنی.

منبع : سایت تبیان