حلزون از خیلی وقت پیش با کرم خاکی دوست بود. اونا بیشتر وقتشون رو از صبح تا شب با هم می گذروندن. تا اینکه یه روز سیل اومد و همه چیز خراب شد. خونه ی کرم خاکی با تمام وسایلش رو آب برد. کرم خاکی خیلی غصه دار شده بود. دیگه جایی برای زندگی نداشت. حلزون به کرم خاکی دلداری می داد و بهش قول داد کمکش کنه تا باهم یه خونه جدید بسازن.

کرم با شنیدن حرفهای حلزون امیدوار شد و برای ساختن خونه دست به کار شد. اونا تمام سعیشونو کردن اما نمی شد که نمی شد. آخه زمین به خاطر سیل خراب شده بود و خاکهای نرم از بین رفته بودن اینطوری نمی شد روی زمین برای کرم خونه درست کرد.

کرم فکراشو کرد و تصمیم گرفت برای همیشه از اونجا بره. حلزون خیلی ناراحت بود. به کرم گفت کجا می خوای بری . کرم گفت انقدر می رم تا به جایی برسم که بتونم روی زمینش خونه درست کنم.

حلزون از غصه توی خونه ی حلزونی پشتش فرو رفت و مشغول گریه کردن شد. ولی یه دفعه فکری به ذهنش رسید و با خوشحالی سرشو از صدف حلزونیش بیرون آورد و گفت راستی دوست من ، تو هم بیا تو خونه ی من باهم زندگی کنیم.

کرم با تعجب به حلزون نگاه کرد. گفت چی ؟ مگه می شه ؟ تو خونه ی تو واسه من جا نیست.

حلزون گفت چرا هست . من یه کم وسایل اضافی مو از خونم می ریزم بیرون . و یه جایی هم برای تو درست می کنم.

کرم که همیشه از خونه ی حلزون خوشش می یومد با خوشحالی پرید جلو و صورت حلزونو بوسید. اون روز تا شب دوتایی مشغول آماده کردن یه اتاق توی لاک صدفی حلزون بودن . نزدیک غروب ،یه اتاق کوچولوی خوشگل توی لاک صدفی حلزون آماده شد و کرم برای همیشه همخونه ی حلزون شد.

با این اتفاق دوستی کرم و حلزون از همیشه بیشتر شد. اونا حالا می تونستن با خونشون دوتایی برن مسافرت.