جوجه ای بود که خیلی ترسو بود. تو زیرمین خونه رضا کوچولو قایم شده بود و هیچ جا نمی رفت. رضا خیلی دلش می خواست با جوجه کوچولو دوست بشه، اما تا می خواست بهش نزدیک بشه جوجه جیغ می زد و می ترسید. خودش رو یه گوشه جمع می کرد و می لرزید. رضا کوچولو هر روز برای جوجه ی خونشون شیر و غذا می برد؛ اما به اون نزدیک نمی شد تا جوجه رو نترسونه. غذا ها رو یه جا می ذاشت و خودش آروم میرفت بیرون از زیر زمین. جوجه هم گرسنه که می شد، یواش یواش میرفت سمت غذاش و سریع میخورد و بعد برمی گشت سر جای خودش.

 

 duckling3

تا این که یه روز صدای آه و ناله جوجه بلند شد. انگار مریض شده بود. وقتی رضا با باباش رفتند تو زیرزمین، دیدند جوجه کوچولو یه گوشه مریض و بی حال خوابیده. بابای رضا که دکتر حیوانات بود، رفت و وسایل دکتری رو با یه کاسه غذای گرم و مخصوص جوجه ها آورد. اول داروها رو تو غذا ریخت و بعد کاسه رو گذاشت جلوی جوجه کوچولو و خودش شروع کرد به ناز کردنش.آروم آروم جوجه کوچولو بیدار شد و دید که یه نفر داره با مهربونی بهش غذا می ده. اما دیگه نترسید. غذاش رو خورد و حالش بهتر شد. رضا کوچولویواشکی اومد نزدیک جوجه و شروع کرد به ناز کردنش. جوجه کوچولو هم که تا حالا کسی بهش محبت نکرده بود، خوشش آمده بود خودش رو همش لوس می کرد. دیگه از اون روز جوجه با رضا دوست شد. میومد پیش رضا و با اون بازی می کرد. با رضا تو حیاط میرفت . آنها دیگه یه هم بازی خوب برای هم شده بودن.

بابای رضا هم مرتب جوجه کوچولو رو برای واکسن زدن میبرد درمانگاه حیوانات تا یه وقت جوجه مریض نشه و رضا کوچولو رو هم مریض نکنه.

منبع : سایت تبیان